برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 21
نوشته شده توسط : admin

مهتاب با عجله خودش را به سی سی یو رساند. دکتر تازه آمده بود و مادرش هنوز به بخش منتقل نشده بود. مهتاب اینقدر همانجا ایستاد تا بالاخره پوران خانم به بخش منتقل شد. مهتاب با هیجان در حالی که نمی دانست گریه کند یا بخندد دست های مادرش را گرفت و بوسید.
اولین چیزی که مادرش پرسید حالا پدرش بود:
بابات خوبه؟
مهتاب قطره اشکش را گرفت و گفت:
آره پائینه. اجازه ندادن بیاد بالا.
پوران خانم نفس راحتی کشید و گفت:
ماهرخ کجاست؟
مهتاب لبش را جوید و گفت:
سهیل یک کم کار داشت نتونستن بیان فکر کنم تا عصر بیان دیگه.
پوران خانم بی رمق سری تکان داد. و مهتاب باز هم دست مادرش را بوسید.
کلاس های آن روزش هم پرید. بالاخره ساعت ملاقات رسید. خدا را شکر مهتاب دروغ گو نشد و ماهرخ و سهیل عصر رسیدند. محمد آقا کنار تخت همسرش ایستاده بود و با سهیل سر سنگین بود.
مهتاب هم جز یک سلام خشک و خالی چیزی تحویلش نداد.کمی به او برخورده بود ولی به روی خودش نیاورد. خانواده اقبال به اتفاق ارشیا هم برای ملاقات آمدند و کلی همه را خوشحال کردند.
مهتاب احساس خوبی داشت. انگار که همه مشکلات عالم حل شده بود. با لبخند از همه پذیرائی می کرد و ماکان هم با خوشحالی او را تماشا می کرد.
هنوز خانواده اقبال نرفته بودند که شاهین هم با یک دسته گل سر و کله اش پیدا شد. اخم پررنگی چهره محمد آقا را پوشانده بود. ولی سهیل به استقبال او رفت و حسابی تحویلش گرفت. مهتاب خودش را با ترنج سرگرم کرد و جوری ایستاد که شاهین نتواند او را ببیند.
هنوز قولش را با ماکان فراموش نکرده بود. از حرف های نصفه و نیمه پدرش و ان تلفن ماکان حدس زده بود که نقطه سیاهی در مورد شاهین وجود دارد که هر دو انها را اینطور به هم ریخته.
فقط هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی ماکان را می پائید که اخم هایش حسابی توی هم بود و خصمانه به شاهین نگاه می کرد و شاهین هم با همان نوع نگاه پاسخش را می داد. انگار که با چشم هایشان با هم دوئل می کردند. سهیل مدام کنار گوش شاهین وراجی میکرد و اعصابش را به هم ریخته بود.
شاهین که خبر نداشت ماکان پته او را روی آب ریخته هر چه فکر میکرد علت ناراحتی محمد آقا را نمی فهمید و مدام ان را به ماکان ربط می داد برای همین نتوانست خیلی آنجا بماند و از همه خداحافظی کرد و زمانی که خواست از اتاق خارج شود کنار گوش ماکان که درست نردیک در ایستاده بود گفت:
پاتو از کفش من بکش بیرون.
ماکان فرصت نکرد جوابش را بدهد فقط دندان هایش را روی هم سائید و یکی از همان نگاه های خصمانه اش را به او دوخت. شاهین پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او انگار اکسیژن بیشتری وارد اتاق شده باشد. باعث شد مهتاب و ماکان نفس راحتی بکشند.
اینطور که دکتر گفته بود یک شب دیگر فقط لازم بود تا پوران خانم بستری باشد. هر چه آقای اقبال اصرار کرد محمدآقا قبول نکرد که شب را خانه آنها بگذرانند و خیلی محترمانه رد کرد.
بعد از رفتن شاهین خانواده اقبال هم راهی شدند. ماکان از همه پکر تر بود. سهیل که از برخورد پدر زنش با شاهین هیچ راضی نبود با لحنی دلخور و در عین حال طلب کار گفت:
آقا جون حقش نبود با شاهین اینجوری برخورد کنین.
محمد آقا زیر لب لا اله الا ا..ی گفت و با اخم های در هم رو به سهیل گفت:
درباره ایشون من بعدا مفصل باید با شما صحبت کنم. از این به بعد هم نه می خوام باهاش رفت و آمد کنم و نه اسمش و بشنوم. متوجه شدی سهیل.
سهیل حسابی کفری بود ولی بخاطر احترامی که برای پدر زنش قائل بود حرفی نزد.
ماهرخ به مهتاب اصرار کرد که امشب او می ماند و لازم نیست مهتاب بماند. فقط باید ستاره را نگه می داشت. مهتاب هم قبول کرد. سهیل می خواست با ستاره سراغ شاهین برود که محمد آقا نگذاشت و گفت:
بچه پیش خاله اش باشه بهتره. در ضمن یادت رفت چی گفتم؟
سهیل سری تکان داد و با اخم گفت:
من نمی دونم جریان چیه؟ ولی شاهین در حق من مردونگی کرده.
محمد اقا نخواست جلوی پوران خانم حرفی بزند.و فقط سری از روی تاسف تکان داد.
مهتاب به اتفاق ستاره و پدرش شب را توی یک مسافرخانه گذراندد و صبح سهیل دنبالشان امد و آنها برگشتند. پوران خانم نگران نذرش بود ولی ماهرخ قول داده بود خودش نذرش را ادا کند.آن روز روز تاسوعا بود
درست روز بعد از عاشورا پوران خانم از بیمارستان مرخص شد و همراه محمد آقا ومهتاب برگشتند خانه.مهتاب تصمیم داشت همان یکی دو روز هم پیش مادرش باشد. کار و شرکت را می توانست فعلا به حالت تعلیق دربیاورد.
شنبه صبح مهتاب سرحال تر از همیشه راهی شرکت شد. چقدر دنیا بدون غم ها قشنگ تر و رنگی تر بود. راس هشت جلوی شرکت از اتوبوس پیاده شد.
نفس عمیقی کشید. هوای اخر پائیز حسابی زمستانی شده بود. عرض خیابان را با دقت رد کرد و با سر خوشی از جدول کنار خیابان پرید. هنوز به سمت شرکت نرفته بود که ماشین ماکان هم متوقف شد. مهتاب توی دلش گفت:
چه سحر خیز شده؟
بعد حیران ماند برود یا منتظر او بماند. ماکان هم او را دیده بود پس خیلی جالب نبود که بدود طرف شرکت و خودش را از دید او پنهان کند. برای همین قدم هایش را آرام کرد تا ماکان هم پیاده شد و در حینی که به طرف او می آمد دزدگیر را هم زد.
مهتاب در سلام پیش دستی کرد:
سلام صبحتون بخیر.
لبخند پر رنگی چهره ماکان را پوشانده بود.فکر نمی کرد اینقدر دلتنگ ندیدن مهتاب باشد فقط سه روز بود که او را ندیده بود.
سلام. ممنون.
مهتاب در کنار او به راه افتاد و ماکان که داشت حسابی سعی می کرد شوق و ذوقش را از دیدن او پنهان کند گفت:
حال مامان خوبه؟
بله. شکر خدا عالیه. دیگه مشکلی نیست.
خوب خدا رو شکر.
جلوی در شرکت توقف کردند که ماکان با دست اشاره کرد.
بفرما.
مهتاب خجالت زده گفت:
نه خواهش می کنم.
ماکان هنوز دهانش را باز نکرده بود که صدای شاهین هر دو را از جا پراند.
مگه نگفتم پاتو از کفش من بکش بیرون.
مهتاب چشم هایش را بست و لبش را گاز گرفت. اخم های ماکان هم ناخودآگاه توی هم رفت. برگشت. شاهین درست پشت سرش ایستاده بود. دست هایش را دو طرفش مشت کرده بود و انگار داشت جلوی خودش را می گرفت که یکی از انها را حواله صورت ماکان نکند.
مهتاب هم نیم چرخی زد و نگاه کوتاهی به شاهین انداخت. همان نگاه هم برای فرو ریختن قلبش کافی بود:
این مرد چرا اینقدر ترسناکه؟
ماکان با همان اخم گفت:
بهتره خودت رات و بگیری و بری تا پلیس خبر نکردم.
شاهین با پوزخند گفت:
الان مثلا داری منو می ترسونی؟
ماکان کیفش را دست به دست کرد و توی چشم های شاهین خیره شد و گفت:
نخیر دارم مستقیم بهت می گم بری رد کارت.
شاهین از این پرویی ماکان خونش به جوش امد و یک قدم به او نزدیک شد و شمرده شمرده گفت:
پاتو....از....زندگی...من....بکش بیرون. بچه قرتی فهمیدی؟
ماکان کوتاه نیامد:
زندگی تو؟
مهتاب بند کوله اش را توی مشت می فشرد و با وحشت به ان دوتا خیره شده بود. از نگاه های شاهین می ترسید:
نکنه بلایی سر ماکان بیاره.
شاهین یقه او را گرفت و گفت:
فکر کردی همین جور الکیه از راه برسی و نامزد یکی و قر بزنی.
مهتاب نفسش بند آمد این مردک چه می گفت. کدام نامزد؟ مهتاب دلش می خواست شاهین را خفه کند.چقدر قشنگ صبح زیبا و حال خوبش را به لجن کشیده بود.
ماکان با حرص دست او را پس زد و با لحنی که تمسخر توی ان موج می زد گفت:
نامزد؟
بعد رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم این آقا نامزد شماست؟
مهتاب که حسابی از حرف شاهین کفری شده بود با لحنی عصبی گفت:
نخیر. ایشون خیلی زیادی رویایی هستن.
خنده ماکان خنده نمایشی برای تمسخر بیشتر شاهین بود. بعد خنده اش را تمام کرد و با جدیت گفت:
حالا تو گوش کن.
انگشتش را به طرف شاهین نشانه رفت و گفت:
دیگه دور بر اینجا بعد به مهتاب اشاره کرد و ادامه داد و این دختر نبینمت. فهمیدی؟
شاهین کوتاه بیا نبود. با تمسخر گفت:
چیه مثلا خیلی خاطرشو می خوای بچه سوسول؟
ماکان صدایش را بالا برد:
آره. خاطرشو خیلی می خوام و نمی ذارم دست تو عوضی مواد فروش بهش برسه.
مهتاب و شاهین شوکه به ماکان نگاه می کردند. مهتاب برای شنیدن نیمه اول جمله او و شاهین برای شنیدن نیمه دوم.
شاهین یک قدم جلوتر آمد و گفت:
چه زری زدی؟
ماکان پیروزمندانه لبخند زد و گفت:
چیه فکر کردی گند کاریت رو نمی شه آره؟

شاهین دهانش بسته شده بود. او مواد نمی فروخت. قاچاقچی نبود. فقط با یکی دو نفر از این افراد مراوده داشت و برای فک و فامیل مواد می آورد ولی خودش اهل خرید و فروش این چیز ها نبود.
شاهین می خواست از خودش دفاع کند:
هر کی این غلط و کرده گوه زیادی خورده.
ماکان با همان حالت قبلی گفت:
رامین و می شناسی؟ رامین محبی؟ پسر دائی گرامیتون؟
شاهین واقعا شوکه شده بود. زیر لب زمزمه کرد:
رامین؟
بله همون که در حقش فامیلی رو تمام کردی و به خاک سیاه نشوندیش. از رفقای منه.
شاهین عقب نشست. زیر چشمی نگاهی به مهتاب انداخت که با اخم ظریفی چهره اش با نمک تر و خواستنی تر هم شده بود. سرش را بالا آورد و به مهتاب گفت:
من مواد فروش نیستم.
بعد برگشت و با سرعت از آنجا دور شد. در مقابل مهتاب کم آورده بود حسابی هم کم آورده بود.ولی نمی گذاشت آن پسرک از راه نرسیده مهتاب را راحت صاحب شود. باید کاری می کرد که تا ابد یادش نرود.
ماکان و مهتاب به رفتن او خیره مانده بودند. تازه زمانی که شاهین رفت. ماکان احساس کرد حالا عکس العمل مهتاب چه خواهد بود.
مهتاب سر به زیر ایستاده بود و نمی دانست الان چکار کند. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و با دست به در اشاره کرد و گفت:
بفرمائید.
بهتر دید فعلا سکوت کند. حرفی بود که زده بود. البته هیج فکرش را نمی کرد که علاقه اش اینجوری به گوش مهتاب برسد. مهتاب این بار تعارف نکرد و سریع وارد شد. ماکان هم پشت سرش وارد شد و به مهتاب که با عجله پله را طی می کرد خیره شد.
یعنی از دستش دادم؟
بعد سرخورده و غمگین وارد شرکت شد. خبری از مهتاب نبود. نگاهی به در اتاق او و ترنج انداخت. خانم دیبا سلام کرد و باعث شد ماکان نگاهش را از در اتاق بگیرد و جواب او را بدهد.
بعد هم سلانه سلانه رفت سمت اتاقش.
مهتاب پشت میزش نشسته بود و به مانتور خاموش زل زده بود. داشت به جمله ماکان فکر می کرد. جمله ای که کاملا معلوم بود از ته دل به زبان امده.
سرش را روی میز گذاشت. این اتفاق با هیچ منطقی جور در نمی امد. ماکان اقبال رئیس یک شرکت تبلیغاتی با ان تیپ و قیافه دخترکش از بین این همه دختر رنگ و وارنگ که اطرافش ریخته بود مثلا همین خانم معینی.از بین همه اینها دست روی او گذاشته بود. اصلا امکان نداشت. خیلی احمقانه و دور از ذهن بود. او اصلا راضی به این اتفاق نبود. انها هیچ تناسبی با هم نداشتند.
چیزی در درونش نهیب می زد که باید برود. باید هر چه سریع تر اینجا را ترک کند تا کار از این خراب تر نشده. شاید هنوز می توانست جلوی این ماجرا را بگیرد.
بلند شد و کوله اش را برداشت باید می رفت و به او می گفت که می خواهد برود. به در نگاه کرد. پاهایش از او فرمان نمی بردند. به خودش نهیب زد:
برو مهتاب این علاقه غلطه این رابطه اشتباهه. شما هیچ سنخیتی با هم ندارین. باید بری.
ولی پاهایش نمی رفتند. حالا قلبش هم داشت نافرمانی می کرد. نگاه مهربان و نگران ماکان وقتی از او قول گرفته بود به شاهین نزدیک شود توی ذهنش پررنگ شد. قلبش تند تر می زد.
دوباره نشست. کوله اش را کنار صندلی روی زمین رها کرد و باز سرش را روی میز گذاشت. نمی توانست برود. پس کارش چه میشد. کلی برنامه برای آینده اش داشت. نمی توانست برود.
باید می ماند و مقاومت می کرد ماکان و او زمین تا آسمان با هم فرق داشتند انها هرگز با هم جمع نمی شدند. سوری خانم را با مادرش مقایسه کرد. اصلا امکان نداشت این دو گروه با هم کنار بیایند هر کس مدل زندگی خودش را داشت.
خانه هایشان را هم مقایسه کرد. درآمد ماهیانه و خرج و ریخت و پاش ها را. همه را در ان واحد توی ذهنش مقایسه کرد. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس عمیق کشید:
آروم باش! آروم دختر تو مال اون جا نیستی. آروم باش.
اینقدر با خودش حرف زد و از تفاوت ها و مشکلات گفت تا بالاخره به آرامش رسید. باخودش کنار امد. نباید خودش را درگیر احساس ماکان می کرد. اگر ماکان هم به او علاقه ای داشت باید کاری می کرد که او را فراموش کند.
اصلا از کجا که این حرف را جدی زده باشد؟
آره همینه. تو اون موقعیت می خواست شاهین و دک کنه. والا این حرف اصلا با هیچ منطقی جور در نمی اد. آره همینه
با این فکرها. سیستمش را روشن کرد. او برای زندگیش برنامه های زیادی داشت. باید به انها فکر می کرد. نه با یک رویای بچه گانه دلش خوش کند و اینده اش را به هم بریزد.
شاید یک ساعت گذشته بود که ماکان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پاکتی را از کشوی میزش برداشت و به سمت اتاق مهتاب رفت. توی چهار چوب ایستاد و برای چند لحظه به او خیره شد.
مهتاب سرش را بالا اورد و با دیدن او بلند شد و سلام کرد. ماکان می خواست چیزی بگوید ولی می ترسید هر حرفی اوضاع را خراب تر کند. با سر جواب مهتاب را داد و به سمت میزش رفت.
پاکت را روی میز گذاشت و گفت:
حقوق این ماهتون.
چشمهای مهتاب برق زد و ماکان لبخند زد.
اگر یه شماره حساب بهم بدین مثل بقیه ماه به ماه می ریزم به حسابتون.
مهتاب درحالی که به پاکت زیر دست ماکان خیره شده بود گفت:
یه حساب از اینایی که کارت دارن دارم.
ماکان به لحن مهتاب لبخند زد و در حالی که نگاهش روی پاکت بود گفت:
همون خوبه.
بعد پاکت را کمی با دستش جلو و عقب کرد و آب دهاش را قورت داد و گفت:
دلم نمی خواست...اینطوری بفهمی...مهتاب...
بعد با سرعت پاکت را روی میز به سمت او سر داد و با عجله از اتاق بیرون رفت. مهتاب نفهمید برای چه مدت به آن پاکت سفید رنگ خیره مانده است. ولی می دانست تمام تلاشی که برای فراموش کردن این موضوع کرده بود با این حرف ماکان دود شد و به هوا رفت.
صدای ترنج بالاخره باعث شد نگاهش را از پاکت سفید بگیرد:
مهتاب روی چی اینجوری تمرکز کردی؟
مهتاب سرش را بالا اورد و با دیدن ترنج سعی کرد لبخند بزند.
سلام.
بعد پاکت را برداشت و گفت:
اولین حقوقم گرفتم.
ترنج کیف لپ تاپش را روی میز گذاشت و با هیجان گفت:
وای حالا چقدر هست؟
مهتاب که تازه یادش افتاده بود اصلا توی پاکت را نگاه نکرده با عجله ان را باز کرد و چند چک پول پنجاه تومنی را از ان بیرون کشید.
با چشم هایی گرد شده گفت:
دویست و پنجاه تومن.
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
همش؟
مهتاب به شانه او کوبید و گفت:
همش؟؟؟
برای ماه اول یک طراح نیمه وقت. یک دانشجوی کاردانی گرافیک دویست و پنجاه توکم همش نیست عزیزم.
ترنج بی تفاوت رفت سمت میزش و گفت:
بعضی از طراح های اینجا تا هشتصدم درآمد دران. درصدیه دیگه هر چی بیشتر کار کنی بیشتر پول می گیری.
بعد چادرش را تا زد و لپ تاپش را روشن کرد. مهتاب با چنان شوقی به ان پنج چک پول نگاه می کرد که انگار گنج عالم را صاحب شده است. اصلا فکرش را هم نمی کرد که یک ماه اینقدر درامد داشته باشد.
حرف ماکان فراموش شد. توی ذهنش داشت بررسی می کرد اگر در ماه چند کار انجام بدهد می تواند دوبرابر این درامد داشته باشد. باید هر چه سریعتر لپ تاپ می خرید.
پول ها را توی کیفش گذاشت و با شوق مشغول کار شد. باید هر چه زودتر بروشور خانم معینی را تمام می کرد. تا ظهر یک سره پشت سیستمش نشسته بود.
بعد هم زودتر از ترنج خداحافظی کرد و کارهایش را به دست او سپرد تا به ماکان برساند و خودش هم از شرکت خارج شد. دلش نمی خواست فعلا با او رو به رو شود. ترنج لپ تاپش را جمع کرد و رفت سراغ ماکان.
خانم دیبا می تونم برم داخل؟
برو عزیزم.
ترنج در زد و وارد شد. ماکان کسل پشت میزش نشسته بود و یک لیوان خالی نسکافه توی دستش بود. با دیدن ترنج ان را توی کشوی میزش برگرداند و لبخند بی حالی به او زد:
خسته نباشی.
ممنون.
فلش مهتاب را روی میز گذاشت و گفت:
این و مهتاب داد.
ماکان با دلخوری به فلش نگاه کرد انگار که خود مهتاب باشد و او را دور زده باشد و با همان لحن گفت:
رفت؟
ترنج روی مبل مقابل او نشست و گفت:
آره.
ماکان فلش را برداشت و بی هیچ حرفی به سیستم زد. ترنج چهره ماکان را بررسی کرد و گفت:
چی شده؟
ماکان بدون اینکه نگاهش را بردارد گفت:
فهمید.
ترنج به جلو خم شد و گفت:
چیو؟
ماکان برای چند ثانیه نگاهش را از مانیتور گرفت و به ترنج دوخت بعد در حالی که اه می کشید دوباره به مانیتور خیره شد و گفت:
شاهین صبح اومد جلوی شرکت و برام شاخ و شونه کشید.

ترنج مشتاق به او نگاه می کرد. ماکان ادامه داد:
مهتابم بود. منم از زبونم در رفت برای این شاهین دک کنم گفتم خاطر مهتاب و می خوام.
بعد از این حرف موس را رها کرد و به پشتی صندلی اش نکیه داد و با کلافگی گفت:
فکر کنم همه چیز و خراب کردم.
ترنج بلند شد و مقابل او ایستاد و گفت:
چرا مگه چیزی گفت؟
ماکان سری تکان داد و گفت:
نه مشکل اینجاست که هیچی نگفت. احساس کردم بیشتر جا خورد.
ترنج تقویم رو میزی را ورق زد و گفت:
خوب توقع داشتی چی بگه وقتی اونجوری فهمیده.
ماکان به جلو خم شد و آرنج هایش را روی میز گذاشت و گفت:
ولی من واقعا از ته دل گفتم.
ترنج نگاهش به تقویم رو میزی بود.
خوب اون از کجا بدونه شاید فکر کنه واسه دک کردن شاهین این حرف و زدی.
ماکان پوفی کرد و دست به سینه نشست و گفت:
به تو چیزی نگفت؟
ترنج سر تکان داد:
توقع نداری که راست همه چیو بذاره کف دست من؟ خوب من به تو نزدیک ترم تا اون. ناسلامتی خواهرتم ها.
ماکان دستش را به پیشانی اش زد و با نگرانی گفت:
نکنه دیگه نیاد.
ترنج بالاخره از تقویم رو میزی دل کند و به او نگاه کرد و گفت:
چرا نیاد؟
نمی دونم. خوب شاید فکر بد بکنه درباره من. اصولا نگاه مثبتی راجع به من نمی تونه داشته باشه.
ترنج با تعجب گفت:
چرا؟
ماکان به او خیره نگاه کرد و ماند چه جوابی بدهد. بعد کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
هیچی چند باری که شهرزاد اومد اینجا ما رو با هم دید.
شهرزاد؟
ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
خانم معینی.
ترنج با بددلی نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
با اون چکار داشتی؟
ماکان بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت:
من هیچی..اون خیلی زود خودمونی شد.
ترنج برگشت و به میز تکیه داد. ماکان پشت به او رو به پنجره ایستاده بود. ترنج قانع نشده بود. چند باری حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
تو چه وضعیتی بودین مگه؟
ماکان متعجب و با چشم های گرد شده برگشت سمت ترنج و گفت:
ترنج من و کی فرض کردی؟
ترنج دستش را توی هوا تکان داد و سریع گفت:
منظوری نداشتم.
ماکان نفس عمیقی کشد و نشست روی مبل و آرنج هایش را به زانوهایش تکیه داد و گفت:
حالا ببین اون چه فکری می کنه.
و صورتش را با دست پوشاند و بعد هم دست هایش را توی موهایش سر داد و با یک حرکت سریع بلند شد. پالتویش را برداشت و به ترنج گفت:
تو با کی می ری؟
ترنج به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و گفت:
ارشیا میاد دنبالم.
ماکان پالتویش را پوشید و کیفش را برداشت و گفت:
من حوصله ندارم دارم می رم خونه و بعد سمت در رفت و در حالی که ان را باز می کرد گفت:
سیستم من و خاموش کن.
و از در خارج شد.
ترنج سلانه سلانه رفت سمت میز او سیستم را خاموش کرد. باید فکری می کرد. چه کمکی از دست او بر می امد؟
باید اول از مهتاب مطمئن می شد. باید می فهمید تا چه حد ماکان را دوست دارد
اصلا او را دوست دارد یا نه؟
از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. وسایلش را که جمع کرد ارشیا هم رسید. ارشیا با دیدن چهره توی فکر او گفت:
جریان چیه خانمم؟
ترنج کیف لپ تاپش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
این و برام میاری؟
ارشیا اول با دست راست دست ترنج را گرفت و بعد با دست چپ کیفش را گرفت و گفت:
چرا که نه.
بعد شانه به شانه از پله پائین امدند. ارشیا آرام دست او را فشرد و گفت:
نگفتی؟
ترنج هومی کرد و به ارشیا نگاه کرد.
از کجا بفهمم مهتاب ماکان و دوست داره یا نه؟
ارشیا ایستاد بعد دست ترنج را رها کرد و مقابلش قرار گرفت و گفت:
تو چرا می خوای بفهمی؟
ترنج ماجرا را برای ارشیا گفت.ارشیا هم فکری کرد و گفت:
تو نباید سعی کنی چیزی رو به مهتاب یا ماکان برسونی من که فکر می کنم ماکان باید خودش به مهتاب ثابت کنه دوستش داره و همه جوره اونو قبول داره.
ترنج با دقت به ارشیا گوش داد و بعد هم گفت:
ارشیا یه کاری برای من میکنی؟
ارشیا با لبخند به چهره جدی ترنج خیره شد و گفت:
چکار؟
به ماکان زنگ بزن برو پیشش. من خودم می رم دانشگاه. بالاخره فکر کنم با تو راحت تر باشه.
ارشیا با خنده گفت:
چقدر این ژست خوهرانه بهت میاد.
ترنج زد به بازوی او گفت:
اذیت نکن. گناه داره ماکان.
ارشیا لپ تاپ ترنچ را دست به دست کرد و گفت:
این و چکارش کنم؟
ببر خونه دیگه.
باشه. خوب پس تو ماشن و ببر من می رم خونه شما.
ترنج نگاه پر تردیدی به ماشین ارشیا انداخت و گفت:
من با این گنده بک نمی تونم رانندگی کنم. آدم اعتماد به نفسش میاد پائین.
ارشیا او را به سمت ماشین هل داد و سوئیچ را هم توی دستش گذاشت و گفت:
برو ببینم این حرفا چیه. ماشین ماشینه.
ترنج نگاهی به ماشین انداخت و رفت سمت در راننده.
**
ماکان روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. هیچ وقت توی عمرش این همه احساس کسالت نکرده بود. با بی حالی غلطی زد و به تابلو مهتاب خیره شد و ناخودآگاه آه کشید.
سردرگم بود نمی دانست چطور با مهتاب رفتار کند. مهتاب مثل بقیه دخترانی که دیده بود نبود. برای همین حدس زدن رفتارش برای ماکان سخت بود.
توی فکر بود که موبایلش زنگ خورد. اول نمی خواست جواب بدهد ولی بعد دست دراز کرد و به شماره نگاهی انداخت ارشیا بود. زیر لب با پوزخند زمزمه کرد:
چه عجب!
بعد دکمه سبز را زد و گفت:
سلام رفیق قدیمی. راه گم کردی.
سلام. کجایی؟
ماکان دوباره به پشت روی تخت غلطید و دست چپش را زیر سرش گذاشت و گفت:
خونه؟ چطور؟
هیچی می خواستم ببینمت.
ابروهای ماکان بالا پرید و گفت:
با ترنج قهر کردی؟
ارشیا خنده آرامی کرد و گفت:
نخیر. برا چی؟
اخه تا اون باشه که من به چشم نمی ام. بعدم تو هر وقت تو رابطه ات با ترنج گند می زنی یاد من می افتی.
ترنج کلاس داره داره می ره دانشگاه. منم گفتم یه سر بیام پیش تو.
اها بگو چی شد یاد من کردی.
حالا هر چی دارم میام اونجا.

ماکان مچ پای راستش را روی پای چپ انداخت و گفت:
من حوصله اتو ندارم. بی خودی نیا.
خونه پدر زنمه دلم خواست میام.
هر غلطی دلت خواست بکن.
معلومه که می کنم. اومدم.
و تماس قطع شد. ماکان موبایلش را روی میز پرت کرد و دوباره به سقف خیره شد. چند دقیقه بعد هم سر و کله ارشیا پیدا شد.
ماکان روی تخت نشست و گفت:
از پشت در زنگ زدی؟
ارشیا کاپشنش را در آورد و گفت:
نه از سر کوچه.
بعد روی تخت نشست و گفت:
خوب چه خبرا؟
ماکان به چهره او خیره شد و گفت:
ترنج که همه چیز و بهت گفته.
ارشیا با خنده گفت:
از کجا فهمیدی؟
ماکان لبخند کم رنگی زد و گفت:
مگه می شه خانم یه چیزی بشنوه و به تو اطلاع نده.
بعد آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. ارشیا سکوت را شکست و گفت:
برای همین اینجا غمبرک زدی؟
ماکان همان جور که به جلو خم شده بود سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
چکار کنم؟ خوبه برات بندری برقصم؟
ا رقص بندری هم بلدی رو نکرده بودی.
ماکان اصلا نخندید و دوباره نگاهش را به زمین دوخت. ارشیا نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی خوای بگی چی تو فکرته؟
ماکان همانجور سر پائین گفت:
نمی دونم چکار کنم. مهتاب با همه اونایی که دیدم فرق داره. می ترسم کاری کنم ازم بیشتر دور بشه.دیدی که چه عقاید عجیب غریبی داره.
ارشیا با لحن دلخوری گفت:
عجیب غریب دیگه چه صیغه ای؟
ماکان کلافه بلند شد و به سمت کتابخانه اش رفت. نگاهی به کتاب ها انداخت و بعد برگشت و به ان تکیه داد و به ارشیا نگاه کرد و گفت:
نمی دونم حالا هر چی.
ارشیا کمی اخم کرد و گفت:
اگر بخوای به عقاید اون اینجوری نگاه کنی به هیچ جا نمی رسی. اون دختر با این چیزا بزرگ شده توشون حل شده و بهشون اعتقاد داره. اگر به نظر تو این چیزا مسخره است همین اول کارخودتو بکش کنار.
ماکان کنار کتاب خانه روی زمین نشست و زانو هایش را بغل کرد و گفت:
دیگه خیلی دیر شده نمی تونم.
ببین ماکان تو نمی تونی مهتاب و از عقایدش جدا کنی اگر اون و دوست داری باید به فکرشم احترام بذاری.
ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت:
لعنتی. نمی بینی تمام سعیمو دارم می کنم.
بعد با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
به نظرت من همون ماکان یک ماه پیشم؟
ارشیا برای چند ثانیه نگاهش کرد و گفت:
نه ماکان یک ماه پیش نیستی ولی ترس من از اینه که همه این رفتارت تظاهر باشه برای به دست آوردن مهتاب.
ماکان نگاه دلخوری به او انداخت و گفت:
واقعا این جور فکر می کنی؟
دلم نمی خواد ولی حرفای تو مجبورم می کنه این جوری فکر کنم.
ماکان نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت:
نمی تونم بگم مهتاب توی این تغییرات تاثیر نداشته شاید مهم ترین علت مهتاب بوده....ولی ارشیا باور تظاهر نیست.
ارشیا لبخند کم رنگی زد و گفت:
خوب پس مشکلت با مهتاب چیه؟
ماکان آهی کشید و گفت:
اصلا نمی ذاره بهش نزدیک بشم.
لازم نیست خیلی هم نزدیکش بشی. فقط کافیه نشون بدی دوستش داری.
ماکان فقط ارشیا را نگاه کرد.
می دونم سخته. لازم نیست بری بهش بگی. با رفتارت نشون بده. انسان بنده محبته ماکان. بهش نشون بده برات مهمه. نشون بده برای خودش و اعتقاداتش ارزش قائلی. وقتی بهت اعتماد کنه همه چی خود به خود درست می شه.
ماکان با چشم هایی امیدوار به او نگاه کرد. یعنی امکان داشت؟ لحن ارشیا خیلی مطمئن بود. او خودش این راه را رفته بود. پس راه بلد بود. پس درست می گفت.
ماکان نگاهش را روی تابلو چرخاند. ته دلش نور امیدی روشن شده بود. حالا می دانست باید چکار کند. به لب های تابلو لبخند زد و با خودش گفت:
کاری می کنم که هیچ وقت نتونی فراموشم کنی.
***
ترنج ماشین را جلوی نگهبانی متوقف کرد و پیاده شد. نمی توانست ماشین ارشیا را توی خیابان بگذارد.آن هم این ماشین را.نگاهی به بی ام دبلیو ارشیا انداخت و سری تکان داد و با خودش گفت:
چه جوری با این تا اینجا اومدم خدا داند.
بعد سرش را نزدیک پنجره برد و سلام کرد:
سلام. می تونم ماشین و بیارم داخل؟
نگهبان نگاهی به ماشین ارشیا که به اندازه کافی تابلو بود که هیچ کس یادش نرود انداخت و گفت:
این ماشین آقای مهرابی نیست؟
بله.
بعد نگاهش را روی ترنج چرخاند و گفت:
شما خانمشون هستین؟
ترنج ناخودآگاه یک تای ابرویش را بالا انداخت. خبر ها خیلی زود پخش شده بود حتی به نگهبان هم رسیده بود. ترنج سری تکان داد و گفت:
بله.
نگهبان میله محافظ را بالا داد و گفت:
از این به بعد هر وقت خواستین می تونین ماشین و ببرین داخل پارکینگ.
ترنج تشکری کرد و دوباره به طرف ایکس تری ارشیا برگشت.در را باز کرد و خودش را بالا کشید.
زن استاد دانشگاه بودن هم برا خودش عالمی داره ها.
بعد لبخند زنان ماشین را توی پارکینگ برد و با دقت پارک کرد. وقتی خیالش راحت شد نفس عمیقی کشد و دزدگیر را زد و رفت سمت کلاس.
مهتاب اینقدر توی فکر بود که اصلا متوجه ورود ترنج نشد. داشت برای پولش برنامه می ریخت که چقدرش را خرج کند و چقدرش را کنار بگذارد.
ترنج که او را این همه ساکت دید محکم روی شانه اش کوبید و گفت:
هوی کجایی؟
مهتاب از جا پرید و گفت:
بی مزه قلبم اومد تو حلقم.
ترنج با خنده روی صندلی کناری ولو شد و گفت:
این روزا زیادی تو فکری ببینم خبریه؟
و با بدجنسی به او نگاه کرد. مهتاب نگاه بی تفاوتی به او انداخت و گفت:
نه چه خبری؟
ترنج چهره حونسرد او را بررسی کد رو زیر لب گفت:
بیچاره داداشم.
مهتاب غرغر کنان گفت:
چی میگی واسه خودت؟
ها هیچی. حالا چیه این همه تو فکر بودی؟
مهتاب دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت:
داشتم برا پولم نقشه می کشیدم.
بعد چرخید سمت ترنج و گفت:
وای خیلی حس خوبیه. اینکه ادم خودش مستقل باشه.
ترنج لب و لوچه را کج و کوله کرد و گفت:
حالا اینقدارم که تو می گی مهم نیست.
مهتاب نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
برای تو شاید ولی برای من خیلی مهمه.
و ساکت شد. ترنج لبش را جوید و فکر کرد حرف زیاد خوبی نزده. برای اینکه مهتاب را از حال در بیاورد گفت:
حالا چه برنامه ای براش داری؟
مهتاب آرنجش را روی میز گذاشت و دستش را زیر چانه اش زد و به تخته خیره شده و گفت:
فعلا هیچی. ولی به بابا قول دادم برم یه لباس گرم واسه زمستون بگیرم. خودش بهم پول داد.
پس می تونی با اینهمه پول کلی چیز بخری.
اوهوم. ولی فعلا قصد ندارم چیزی بخرم. با همون پولی که بابا داده می ریم یه پالتویی چیزی می گیرم.
ترنج با تعجب گفت:
پس پول خودت چی؟
مهتاب در حالی که برای استاد که وارد شده بود بلند مشید آهسته گفت:
چیزی به اسم پس انداز به گوشت خورده؟

ترنج دیگر جواب نداد و او هم همراه مهتاب بلند شد. مهتاب تصمیم داشت بعد از کلاس برود بازار ارگ و خرید کند. فکر خرید از آزادی و هر پاساژ دیگری را توی سرش هم راه نمی داد. اصولا دانشجو جماعت توی هر شهری که باشد اول از همه مراکز خرید اجناس ارزان را پیدا می کند.
مهتاب و دوستانش هم از این قاعده مستثنی نبودند. توی بازار قدیم و توی مغازه ها وحجره ها ی کوچک و بزرگ هم می توانست چیز هایی را که می خواست پیدا کند بدون اینکه پول ویترین و سرامیک و نور پردازی مغازه را هم به اسم خرید از پاساژ بپردازد.
بعد از کلاس درحالی که وسایلش را جمع می کرد گفت:
من می خوام برم خرید امروز.
ترنج چادرش را توی آینه کوچکش مرتب کرد و گفت:
کجا می ری؟
می رم ارگ.
این موقع؟
مهتاب آینه او را از دستش کشید و توی ان مقنعه اش را نگاه کرد و در همان حال گفت:
آره. چرا؟
ترنج آینه اش را از دست او قاپید و توی کیفش برگرداند و گفت:
الان دیگه خیلی دیره تا برسی مغازه ها بستن باید طرف صبح بری یا لااقل عصر. الان که دیگه داره شب میشه.
مهتاب داشت به دست ترنج که زیپ کیفش را می کشید نگاه می کرد.
آخه صبح همیشه کلاس داریم. تا ارگم این همه راهه.
خوب بذار پنجشنبه.
نه نمی تونم نمی خوام از شرکت بزنم.
خوب مجبوری بری ارگ؟ همین آزادی خرید کن.
مهتاب کوله اش را انداخت و کاغذ هایش را زیر بغلش زد و گفت:
اونجوری مجبورم هم پول بابا و کل حقوقم و بالای یک لباس بدم.
ترنج فکری کرد و گفت:
من فردا می تونم ماشین ارشیا رو بگیرم بعد کلاس هشت با هم بریم. ده که کلاس نداریم.
مهتاب انگشتش را چند بار گاز زد و گفت:
می تونی؟
آره. با هم می ریم. منم خیلی وقته اون وار نرفتم.
مهتاب به طرف در راه افتاد و گفت:
من مدتی بود به اسم این بازار حساسیت پیدا کرده بودم. اسم حموم گنج علی خان میاد می خوام خودمو دار بزنم.
ترنج هم پشت سرش راه افتاد و گفت:
چرا؟
بس که از دبستان هر وقت خواستن مارو بیارن اردو آوردن اینجا.
ترنج خندید و گفت:
آره باور کن مارم ده باری بازدید بردن. ولی یک بارم نبردنمون بستنی سنتنی بخورم. دیدی رو به روی حموم گنج علی خان یه حمام دیگه هست کردن قهوه خونه.
آره یک بار اون اولا با بچه ها رفتیم بستنی هاش تعریفی نداشت پول الکی گرفتن ازمون.ولی فالوده هاش مشتی بود. هنوز بوی گلابش و حس می کنم. اوف با تیکه های شناور یخ. باور کن تا مغز استخونمون یخ زد.
ترنج با خوشحالی گفت:
وای با هم فردا بریم اونجا بستنی بخوریم. وای نه منم هزار ساله فالوده نخوردم.
مهتاب در حالی که کاغذهایش را دست به دست می کرد و از پله پائین می رفت گفت:
تو این سرما؟
ترنج که از فکری که به ذهنش رسیده بود دلش می خواست بالا و پائین بپرد با خوشحالی گفت:
بستنی تو سرما مزه میده. تازه می تونیم بگیم خیلی یخ نندازن تو فالوده ها.
خل و چل.
ترنج خندید و گفت:
خودتی. وای من فالوده.
مهتاب خندید و گفت:
باشه بابا می خرم برات.
ترنج که داشت از ذوق می مرد گفت:
من برم دیگه.
و پائین پله از هم جدا شدند. مهتاب به سمت خوابگاه رفت و ترنج هم سرخوش به سمت ایکس تری ارشیا رفت که توی پارکینگ از همه درخشان تر به نظر می رسید. برای فردا کلی برنامه توی ذهنش قطار کرده بود.
باید با ماکان و ارشیا هماهنگ می کرد.
تا به خانه برسد کلی نقشه توی ذهنش کشید. چه گشت و گذاری میشد فردا. پشت چراغ قرمز که ایستاد تازه یاد ارشیا افتاد. موبایلش را برداشت و با او تماس گرفت:
جانم؟
سلام آقایی خوبی؟
الان که صداتو شنیدم توپ توپم.
ترنج به چراغ قرمز که شماره هایش داشتند معکوس به صفر نزدیک میشدند نگاه کرد و گفت:
کجایی الان؟
من خونه شما.در حال اجرای اوامر جناب عالی.
چه خوب. پس لازم نیست ماشین و ببرم در خونه تون.
یه لحظه فکر کردم خوشحال شدی من اینجا موندم.
ترنج موبایلش را دست به دست کرد و اماده حرکت شد.
اون که بله. کلی باهاتون کار دارم.
صدای ارشیا بدجنس شد:
واقعا؟
ترنج داد زد:
ارشیا؟
ارشیا با خنده گفت:
جانم چرا داد می زنی.
ترنج هم خندید و گفت:
سبز شد. فعلا خداحافظ
به سلامت ترنجم.
ترنج راهنما زد و به به چپ پیچید و راهش را به سمت خانه ادامه داد. باید یک نقشه اساسی می ریخت که مهتاب خیلی جا نخورد. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:
حالا خوردم خورد. من باید این دوتا رو به هم برسونم. من در برابر جامعه مسئولم.
بعد با خنده برای خودش سر تکان داد و کمی بیشتر پایش را روی گاز فشرد.
با سر خوشی از ماشین پیاده شد و دزد گیر را زد و رفت سمت در خانه. خودش هم حیران مانده بود چطور این همه هیجانش را کنترل کرده و بلایی سر ماشین ارشسیا نیاورده است.
تا مقابل ساختمان دوید و در را باز کرد. کسی پائین نبود کفش هایش را در آورد و بدون اینکه آنها را توی جا کفشی بگذارد دوان دوان از پله بالا رفت و یک راست سراغ اتاق ماکان رفت.
در را با شدت باز کرد و در حالی که نفس نفس می زد سلام کرد.
سلام.
ارشیا نگران نیم خیز شد و گفت:
ترنج چی شده؟
ترنج چادرش را برداشت و روی کاناپه ولو شد و گفت:
صبر کن نفسم بیاد سر جاش.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
نکنه ماشین ارشیا رو زدی له کردی؟
ترنج چشم غره ای به او رفت و یکی دو نفس عمیق کشید و گفت:
نخیر اصلانم اینجوری نیست.
ارشیا کلافه گفت:
اتفاق بدی که نیافتاده؟
ترنج دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
نه اتفاقا خیلی هم برای بعضی ها خوبه
و به ماکان نگاه کرد و سرخوشانه خندید. ماکان و ارشیا هر دو با کنجکاوی به او نگاه کردند بالاخره نفس ترنج سرجایش برگشت و گفت:
من و مهتاب فردا می خوایم بریم ارگ خرید.
ارشیا با تعجب گفت:
ارگ؟
ترنج مقنعه اش را هم از سر کشید و گفت:
می خواد بره لباس زمستونی بخره.
ماکان تمام حواسش را به ترنج داده بود و کلمات را از دهانش می بلعید.
حالا چرا ارگ؟
مهتاب خودش گفت.
بعد ترنج با هیجان از جا بلند شد و گفت:
ماکان قراره بریم بستنی سنتی بخوریم یا فالوده. تو هم باید بیای؟
من؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
عین شفته می خوای تو اتاقت وا بری خوب باید یه خودی نشون بدی دیگه.
بعد رو به ارشیا کرد و در حالی که لبش را می جوید گفت:
بد می گم؟
ارشیا دست به سینه و با لذت به او نگاه کرد و گفت:
نه اتفاقا خیلی هم خوب می گی.
بعد رو با ماکان اضافه کرد:
واقعا صفت شفته بهت خیلی میاد.
ماکان به هر دو نگاه دلخوری انداخت و گفت:
واقعا خجالتم می دین از این همه محبت.

ترنج مشغول باز کردن دکمه هایش شد و در همان حال گفت:
خوب جای اینکه پاشی یه فکری بکنی اینجا غمبرک زدی.
بابا بذارین من ببینمش چشم خودم می دونم چکار کنم. توقع دارین برم زیر پنجره خوابگاهش گیتار بزنم شعر عاشقانه بخونم.
ترنج و ارشیا از لحن او زیر خنده زدند. ماکان فقط نگاهشان کرد و سر تکان داد ترنج دوباره روی مبل ولو شد و گفت:
نخیر لازم نیست بری براش آواز بخونی باید یه نقشه اساسی بکشیم.
ارشیا به ژست ترنج خندید و گفت:
اینو انگار می خواد گاو صندوق بانگ مرکزی و بزنه.
ماکان محکم توی پشت ارشیا کوبید که باعث شد چند سانتی متری به جلو بپرد و گفت:
این از اونم مهتره.
ارشیا از روی شانه دستش را رد کرد و روی کتفش گذاشت و گفت:
خیلی خوب بابا. ندید بدید.
خیلی زود یادت رفته خودتو گم و گور کرده بودی بعدم اومدی پیش من گریه می کردی من ترنج و می خوام.
ارشیا با نگاه شیفیته ای ترنج را نگاه کرد و گفت:
اصلانم یادنم نرفته گریه که سهله حاضر بودم هر کار دیگه ام بکنم که ترنج بله و بده.
ترنج لبخند گرمی به ارشیا زد و خیره اش شد. ماکان اول نگاهی به ارشیا و بعد هم به ترنج انداخت و بعد در حالی که ارشیا را هل می داد گفت:
مثل اینکه قرار بود برای فردا برنامه بریزیم.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
من فقط می تونم با هم رو به روتون کنم دیگه خودت میدونی با بقیه اش.
ماکان با خوشحالی گفت:
تو من و ببر پیش مهتاب دیگه نمی خواد کاری بکنی.
ارشیا هم دست هایش را به هم کوبید و گفت:
خوب برنامه چیه؟
**
ترنج زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد مدام نگران بود که همین اول کار نقشه شان لو برود. قرار بود بعد از کلاس سراغ ارشیا بروند و ماشین را بگیرند.
مهتاب تمام حواسش به استاد بود که داشت برای ژوژمان پایان ترم برای بچه ها خط و نشان می کشید. مهتاب کلافه تکیه داد وآروم گفت:
من کلی کار نیمه تموم دارم. فکر کنم این ترمی بد جور گند بزنم.
ترنج دستش را زیر چانه اش زد و به ا ونگاه کرد:
بخاطر شرکته؟
مهتاب سری تکان داد و گفت:
همه چی قاطی شد این ترم.
ترنج دوباره به ساعتش نگاه کرد. چیزی به پایان ساعت کلاس نمانده بود. زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد فعلا همه چیز عادی بود. وقتی استاد بالاخره با نق زدن های بچه ها پایان کلاس را اعلام کرد ترنج با سرعت از جا پرید:
پاشو بریم.
مهتاب وسایلش را زیر بغلش زد و گفت:
با استاد هماهنگ کردی نکنه ماشین شو لازم داشته باشه.
ترنج چادرش را سرش کرد و گفت:
لازم داشته باشه بالاخره یک روز سهم خانمش از ماشینش نمی شه؟
بعد از این حرف هر دو از کلاس خارج شدند. ارشیا توی اتاقش منتظر ترنج بود. مهتاب با سلام وارد شد وارشیا هم به گرمی جوابش را داد. ترنج رفت کنار ارشیا و گفت:
سوئیچ و بده ما بریم دیگه.
ارشیا سوئیچ را از جیب کتش در آورد و به او داد و گفت:
دیگه تنها تنها می خوای بری بستنی بخوری.
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
تنها نیستم مهتاب هم باهامه.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
ببخشید استاد بینتون جدایی انداختم.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
شوخی کردم برین خوش بگذره.
ترنج و مهتاب بعد از خداحافظی از اتاق ارشیا خارج شدند. ترنج با دقت ماشین را از پارک در اورد و به مهتاب که در کنارش نشسته بود و داشت کمربندش را می بست گفت:
اخرش من یه بلایی سر این ماشین می آرم. با این دست فرمون وحشتناکم.
مهتاب با تاسف به ترنج گفت:
خوبه لااقل رانندگی بلدی. من و چی میگی که هیچی به هیچی.
ترنج در حالی که تمام حواسش به جلو بود گفت:
خوب چرا نمی ری دنبال گواهینامه کلاس هاشو که بری یاد میگری.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
گوهینامه بگیرم که چی و برونم. ما که ماشین نداریم.
ترنج خیلی خونسرد گفت:
بالاخره رانندگی بلد باشی یه جایی به دردت می خوره. لازم نیست حتماخودت ماشین داشته باشی.
مهتاب لبش را چند بار جوید و فقط اه کشید و به بیرون خیره شد.
ترنج برای اینکه از جای پارک خیالش راحت باشد نرسیده به بازار توی اولین جای پارکی که دید ماشین را پارک کرد. مهتاب اعتراض کنان گفت:
هنوز یه خورده مونده ها.
ترنج ترمز دستی را کشید و گفت:
می دونم ولی اونجا یه فسقل جای پارک به زور گیر میاد. منم این گنده بک و چه جوری پارک کنم توقع نداری که پارک دوبل برم. همین پارک معمولی هم کج و کوله در میاد چه برسه به پارک دوبل اونم با این اسکانیا.
مهتاب پیاده شد و گفت:
واقعا که ترنج تو باید الان دست فرمونت حرف نداشته باشه.
ترنج هم پیاده شد و دزد گیر را زد و گفت:
چرا؟ چه ربطی داره؟
مهتاب کوله اش را انداخت و گفت:
تو الان یک ساله گواهینامه داری قبلشم که ماشین داشتین دیگه باید خوب بلد باشی.
ترنج رفت سمت مهتاب و در حالی که چادرش را درست می کرد گفت:
من درسته یک سال گواهینامه دارم ولی خیلی نمی شینم. کو ماشین باید اینقدر التماس بابا و ماکان بکنم تا یه بار ماشینشون و بدن. ولی ارشیا قربونش برم فقط کافیه لب تر کنم.
و خندید. مهتاب در حالی که دست هایش توی جیب سوئی شرتش بود با آرنج ضربه ای به ترنج زد و گفت:
نمیری از خوشی.
وای دلم براش تنگ شد. کاش گفته بودم اونم بیاد با هم بستنی بخوریم.
مهتاب با اعتراض گفت:
ترنج!
خوب چیه؟ تو حال منو نمی فهمی باید یکی مثل ارشیا تو زندگیت پیدا بشه تا بفهمی من چی می گم. یکی که همه فکرش تو باشی. بخاطر اخمت اخم کنه برای لبخندت بخنده کسی که باهاش احساس بودن کنی.
لحن ترنج مهتاب را هم به خلسه خوبی برده بود.
می دونی ترنج وقتی یکی پیدا میشه که تو میشی همه دنیاش احساس می کنی تمام دنیا مال توه. احساس مهم بودن می کنی . احساس یه امنیت شیرین. یه نوع آرامش که هیچ جا تا حالا تجربه اش نکردی.
مهتاب توی فکر بود. چقدر لحن ترنج پر احساس بود به قدری که مهتاب هم همان لحظه آرزو کرد هر چه زودتر طعم عشق را بچشد.
وارد ورودی بازار شدند حمام گنج لی خان همان ابتدای ورودی بود ترنج با خنده گفت:
بریم بازدید؟
آره من خودم و توی همون خزینه اش غرق می کنم راحت شم.
بعد هر دو خندید و با هم داخل ورودی سرک کشیدند. سربازی روی صندلی نشسته بود و چهره اش حسابی کسل بود. ولی با دیدن ترنج و مهتاب نیشش تا بنا گوش باز شد. شاید به ذهنش زده بود که با آن ریخت و قیافه و لباس مورد توجه دو دختر قرار گرفته.
ترنج دست مهتاب را گرفت و کشید و گفت:
طرف چه ذوقی کرد فکر کنم خیال کرده عاشقش شدیم.
مهتاب با بی خیالی گفت:
چکارش داری بچه رو تو شهر غربت بذار دلش خوش باشه.
ترنج خندید و پشت سر مهتاب وارد اولین مغازه که دیده بودند شد. تا ظهر توی مغازه ها این طرف و آن طرف رفتند و مهتاب چیزی را که می خواست پیدا نکرد. در عوض ترنج ده مورد را نشان کرد که در اولین فرصت با پول کافی بیاید و بخرد.
آخر سر هم ترنج کلافه به مهتاب گفت:
من خسته شدم. دیگه بریم بستنی بخوریم.
مهتاب دستی به کمر زد و گفت:
ولی من که هنوز چیزی نخریدم.
وای بذار بریم یه بستنی بخوریم دوباره میایم.
مهتاب بالاخره قبول کرد و ترنج با خوشحالی دور از چشم مهتاب به ارشیا تک زد. بالاخره رسیده بودند به مرحله اجرای نقشه شان.
داشتند یکی از مغازه ها را ترک می کردند که موبایل ترنج زنگ خورد. ترنج که می دانست ارشیاست ولی با این حال با بی خیالی موبایلش را بیرون کشید و بعد از دیدن نام ارشیا با هیجانی بیش از حد که مقداری از ان ناشی از کاری بود که قرار بود انجام دهند گفت:
وای ارشیاست.
مهتاب با ابرویی بالا رفته او را نگاه کرد و ترنج هم بعد از اینکه برای او زبان در اورد موبایلش را جواب داد:
سلام عزیزم.
ارشیا با خنده جواب داد:
سلام. فدای اون عزیزم گفتنت. همه چی مرتبه؟
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
آره. چطور؟
پس ما هم بیایم دیگه؟
ترنج برای اینکه سرنخ را دست مهتاب بدهد در جواب ارشیا گفت:
حالا حتما می خوای بیای؟
ارشیا با خنده گفت:
خودت گفتی؟ نیایم.

ترنج با حرص گفت:
ارشیا.
آها بله فهمیدم داری فیلم میای.
از دست تو.
بعد اضافه کرد:
پس زود بیا ما داریم می ریم بستنی بخوریم بلدی که.
باشه اومدیم.
خداخافظ.
خداحافظ عزیز.
ترنج موبایلش را توی کیفش برگرداند وبدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت:
ارشیا بود. گفت اونم میاد. یعنی چی من بدون اون بستنی بخورم.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
بستنی بهونه اس می خواد ور دل جانب عالی باشه.
ترنج نیشش باز شد و گفت:
آره. ولی منم بدون اون مزه ام نمی داد.

:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 6458

|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: